ساعت از 4 گذشته بود و من همینطور در کلیسا قدم میزدم و مردد بودم که به تو سر بزنم یا نه. چون مطمئن بودم اتفاقی برایت نمیافتد خواستم مدتی تنها باشی و با خودت خلوت کنی. اما افکار نگران کننده رهایم نمیکرد و مدام به ساعت زل زده بودم تا زمان بگذرد...