برای باز کردن گره کور این احساسات سرکوب شده، کشتی خالی شخصیتم را با خیال و آرزو پر میکردم تا در دریای بیمعنایی واژگون نشود. مثل همه آمریکاییها آرزویم پول درآوردن و کسب و کار بود. اینها و آرزوهایی دور و دراز...
کلارا کالان
با تمام وجود دلم میخواهد کمکت کنم که بفهمی چقدر همه این داستان سخت، پیچیده و جانسوز است: یک روز به تو خواهم گفت که چگونه آموختم به تماشای نور رو به افول روزهای پاییزی بنشینم یا بوی خاک را در اوان بهار از دل برفها بیرون بکشم، چگونه در یک روز زمستانی باورهایم رنگ باختند.