آقای شادروز با چشمهای آرام و آبی ـ خاکستری خود او را نگاه میکرد: «دوشیزه خانم من با این زندگی خو گرفتهام. به آدمهای بیچارهای که اینجا هستند علاقه دارم و فکر کنم عده زیادی از آنها هم کاملا به من علاقه و وابستگی دارند. دست کم فکر میکنم اگر من بروم دلشان برایم تنگ میشود.»