سر و صدایی از توی ساختمان بلند شد. نور بیرمقی در سرسرا تابید و در به خمیازهای باز شد. چشمم به جغلهای افتاد که موهاش را آلمانی زده بود و لابد بیشتر از پنج ـ شش سال نداشت. با پررویی از آن پایین مرا ورانداز کرد، بیآنکه حرفی بزند. «مادرت خانه است؟» پسرک فریاد زد:«ماما...»