... برخی سفرها گاه آنچنان در خاطر میمانند و در اندیشه رخنه میکنند که به این زودیها نمیشود از دستشان رها شد، و یکی از آن سفرها، سفری بود که با اتومبیل از راه سمنان و دامغان از حاشیه کویر بسمت خور و جندق و از آنجا به سوی یزد و شیراز و اصفهان رفتیم و سرانجام به تهران بازگشتیم. البته برخی از این شهرها و آبادیها را بارها دیده بودیم و در بعضی سالها زندگی کرده بودیم ولی آنچه باید بدان اشاره کنم این بود که من کویر را هیچگاه اینگونه ندیده بودم و مسحورش نشده بودم. کویر پر از رمز و راز بود، هزاران نشانه پرسش پیش روی آدمی میآورد... ویرانههای حاشیههای کویر به گونهای دیگر سخن میگفتند، رازها در خود داشتند و اندیشه خیالپرداز مرا به دوردستها میبردند. بویژه اگر اندکی از راههای ساخته شده به بیراهه میرفتیم و به دل کویر میزدیم... گرچه وهمآلود بود ولی زیباییهای بینظیرش دیدنی بودند... گفتم که اندیشه کویر به این زودیها دست از سر کسی برنمیدارد و با من نیز چنان کرد که داستان گنجو برآمده از اندیشههای کویر است.