نسرین هرگز نتوانست دو چشم سیاه و درشت و زیبای او را که از اشک پر بود و لبان ورچیدهاش را از جلوی چشمانش دور کند. چقدر دلش میخواست او را در آغوش بگیرد. تنها تصویری از او در ذهنش باقی مانده بود و پس از آن دیگر هیچ. اکنون مردی سی و هفت ساله بود ولی نسرین نمیتوانست قیافه نریمان را در این سن تجسم کند و همچنان همان پسر بچه غمگین را میدید. « نریمان! پسرم! الان کجایی؟ هنوز مادرت دوستت داره. هنوز عاشقته.» این جمله را بلند ادا کرد، مثل برق گرفتهها پرید. پلیس باز به پنجره اتومبیل تقه زد و گفت...