ایرج لحظاتی به همان حال ماند و به مسیری که او رفته بود نگریست. با وجود نفرت ظاهریش هنوز هم این دختر معصوم را دوست داشت. هنوز هم او را میپرستید عاشقانه و خالصانه. او و عشق او، هنوز هم برای ایرج مقدس بود...
عروس ناخواسته
قدم زنان به سوی رودخانه به راه افتاد. هوا خنک بود و نسیم ملایمی میوزید. تصمیمش برای ازدواج جدی بود و هیچ چیز نمیتوانست نظرش را تغییر دهد. بیهدف در کوچههای کوچک و خاکی ده پرسه میزد. فکرش خراب بود و ذهنش درگیر. کلافه و عصبی بود...
پاییز بیمهر
شکست را باور کرده بود، باران نمنم میبارید. قطره ای روی صورتش چکید. سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست و زیر لب زمزمه کرد: نیا باران... عاشقانهاش نکن...من و او ما نشدیم...