صدای گیرایش، جذبه نگاهش، شکوه جمالش، شاید هم کمالش، تا عمق جانم را به بازی گرفت. نگاهمان چه زیبا در هم ماند، شاید تقدس عشق به این است که اختیاری نیست و یکباره به قلب انسان مینشیند.آری او همان عشق گمشده من بود، نیمه دیگر وجود من، کسی که میتوانست به تمام رویاهایم جامه عمل بپوشاند. از ته دل آرزو کردم ای کاش مسعود در تقدیرم باشد. آبا خواسته درستی بود؟ درون قلبم شوقی میتپید و به من جسارت میبخشید. دوباره نگاهم را به سمت تابلو برگرداندم، ناگهان زنی را دیدم که از دیدگانش اشک جاری بود. او بود که؟...