باز هم دلم او را می طلبد و چشمانم او را جستجو می کرد. نمی دانم چرا حتی کنایه هایش را دوست داشتم. او در گوشه ای از سالن کنار شومینه ایستاده بود و به روبهرو خیره شده بود و در افکارش غوطهور بود. دلم میخواست با دیدنش احساس تنفر کنم. اما هر دفعه که میدیدمش احساس تازه ای که در من شکل گرفتهبود پررنگتر میشد. با با وجودی که لبریز احساسات بودم، اما هر وقت در برابرش ظاهر میشدم سعی میکردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شاید از او و آزادی که داشت میترسیدم. او باهوش بود و احساسات مرا نسبت به خودش میدانست