کلوی، دختربچهای از یک خانوادهی مرفه است که هر روز در راه مدرسه آقای بوگندو، پیرمرد بیخانمانی را میبیند که روی نیمکتی در پارک نشسته است. کلوی سرانجام شجاعتش را جمع میکند تا با این پیرمرد مهربان که چشمهای غمگینی دارد صحبت کند. و دوستی آنها آغاز می شود. هنگامیکه به نظر میرسد احتمال بیرون کردن آقای بوگندو از شهر وجود دارد، کلوی او را در انبار خانهشان مخفی میکند... و در حالیکه سعی دارد این راز را مخفی نگهدارد، متوجه میشود که آقای بوگندو هم رازی دارد که نمیتواند بهراحتی از آن پرده بردارد...