داشت خانه و زندگیاش را از دست میداد، آن لذت ناب حمام کردن را، آن قابلمههای مسی را که بالای سکوی وسط آشپزخانه آویزان بود، خانوادهاش را. میان چارچوب در ایستاد و به دقت همه چیز را ورانداز کرد. قدرشان را ندانسته بود. چطور این اتفاق افتاده بود؟ به خودش قول داده بود قدر همهچیز را بداند و حالا یادش نمیآمد این قول را چه روزی فراموش کرده بود. آیا این بار میتوانست از پساش بربیاید؟