پناهم بده
روزگارم سیاه بود!
به سیاهی موهای تو...
چرا چنین شد.
به یکباره کاخ آرزوهایم فرو ریخت...
پناهی نداشتم به تو!
پس بیا و یکبار به این تن خسته پناهی چون کوه باش!
مقاوم و استوار...
بگذار در سایه پناهت
بیابم آنچه را گم کردم.
سهم من از زندگی
سینی خالی رو روی اپن گذاشتم و لحظهای نگام روی سبد گل پدرام نشست. چهقدر زیبا بود، دسته گلی از گلهای مورد علاقه من. ناگهان متوجه جعبه کوچکی لابهلای گلها شدم که به شکل زیبایی جاسازی شده بود. آهسته دست بردم و برداشتمش. جعبه جواهر بود و داخلش، خدای من، یه حلقه زیبا برای من، حلقه وصل من و...
از پلهها ...