یکی از روزهای آخر زمستان، همه مشغول خانه تکانی بودند. برادر بزرگتر را شیر کردم تا از تراس بیرون خانه مثل مرد عنکبوتی آویزان شود و این دست منحوس را بکند. دست خشکیده دورانداخته شد. بعد از آن را به یاد ندارم که آرزوها به واقعیت پیوست یا نه، اما دیگر به آن فکر نکردم.