تو این دنیایی که بهت گفتم، بینهایت رنگ وجود دارد، باورت نمیشود، هر دونفر یک رنگ! یک هاله رنگی! هرکی رنگ نیمه خودش! فکرش را بکن، این همه رنگ وول میخورند توی هم. لبخند کمرنگی صورتش را از هم باز کرد: بعضی وقتها نیمه همرنگ خودم را بین آن همه آدم رنگی میبینم اما تا میآیم ردش را بگیرم توی آن همه رنگ گمش میکنیم. نفس عمیقی کشید گفت: شاید یکبار دیگر از نزدیک ببینمش بشناسمش!