نسترن دختر محکمی که با شخصیت خستگیناپذیرش به قله آرزوها دست یافته بود،خسته و بی رمق تلاشی برای بازگشت به زندگی نمیکرد و تمایلی به ادامه آن نشان نمیداد.گویا بر خلاف اعتقادش خسته شده بود،خسته از فشار راز بزرگی که سالها در سینهاش پنهان کرده بود.شاید هم جرئت نگاه کردن به چشمان شوهر وفادارش را نداشت.مردی که این همه سال با اعتماد و اطمینان او را باور داشته و با تمامی وجودش به او عشق ورزیده و حالا در کنار تخت نسترن ناامیدانه به فکر فرو رفته بود....