میروم پشت در شیشهای بالکن میایستم و به کوچه نگاه میکنم. سیاهی مردمکم راه میرود توی بالکن یکی از همسایههایی که سایهاش از یک طرف دیوار به آنطرفی که نمیبینم، لباسهایش را پهن میکند. بعد میرود توی خانه زنی که پشت پنجره نشسته و سیگاری دود میکند و بعد ناگهان صدایی حواسم را پرت میکند.