وقتی هوا کمی روشنتر شد. پسرک تتمه نگاهش را متوجه پیرامون خود کرد. در اقیانوسی از خون و استفراغ غرق شده بود. ناخودآگاه نگاهش به پایههای صندلی همسایه خورد. آن بخش از فاجعه روشنتر از باقی صحنه بود. روی لایه سرخ خون واژهای نوشته شده بود. پسرک در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده بود و پیش از آنکه کاملا از دست برود تلاش کرد آن واژه را بخواند. برایش سخت بود، خیلی سخت. علی کوچولوی شش ساله تازه چند ماهی بود که به کلاس اول دبستان میرفت. در آخرین لحظههایی که سوی چشمهایش به خاموشی مطلق میرفت، بالاخره واژه را خواند.«تا... ری... کی... تاریکی»