نوشین به گریه افتاد. گرچه دلش نمیخواست اما وارد بازی خطرناکی شده بود از لابلای اشکهایی که بیرحمانه بر غرورش سیلی میزدند؛ نگاهی به فرامرز خان انداخت. دیگر او را نمیشناخت؛ فرامرز بیتفاوت و سرد نگاهش میکرد.