هوا مه گرفته و پر از دود بود. بخار آب شعاع سرد و بیروح نور ماه را میکشت و از منظره شهر تصویری خیالی و رویاگونه میساخت. تک و توک ولگردهای خیابانی پرسهزنان همچون اشباحی، سرگردان و بیهدف میپلکیدند و آشغال جمعکنها با کیسههایی بر پشت و دلی پر از امید پی لقمهای نان تودههای عظیم زباله را زیر و رو میکردند. بوی گند و لجن و کثافت و پلشتی آزارشان نمیداد، مهم پیشیگرفتن از رقبا و تلاشی نفسگیر برای پیدا کردن با ارزشترینها بود. هرچه که بیشتر میلولید و توده متعفن را بهتر زیر و رو میکرد، کیسهاش سنگینتر میشد و میتوانست روز بعد و طلوع آفتاب را شرمنده خانواده نباشد؛ همه چشم به راه داشتند و میجنگیدند. صحنههای تلخ و تهوعآور زیبایی تصاویر شهر رویایی را به گند میکشید. نه نقابی، نه پردهای و نه تزویری، هر آنچه که دیده میشد واقعیت مطلق بود.