مجموعه داستان داخلی

با شرم به الیاس گفتم

بعد از زنگ تلفن و گریه‌های مبهم حنانه که نفهمیده بودم چی میگه وا رفته بودم. داریوش گوشی رو از من قاپیده بود و بعد با ناباوری رفته بود سراغ کتش و در حین راه رفتن سعی کرده بود بپوشتش. مانتومو پوشیدمو نفهمیده دوئیدم دنبالش. کلانتریه تجریش پیاده شدیم. مردم بدو بدو دنبال کاراشون می‌رفتن. بارون زمین رو خیس کرده بود و هوا دلگیرتر از دل من شده بود.

پوینده
9789642950355
۱۳۹۲
۱۱۲ صفحه
۳۰۷ مشاهده
۰ نقل قول