رمان ایرانی

طلسم دلداده

روزها روز پس از آن، درست زمانی که اسب او را برداشت و بالای تپه بر زمین زد، وقتی از نقطه علیل لنگچه‌اش فریاد برخاست، به روزی رفت که مادرش از لحظه آمدنش گفته بود:«می‌گفتند اجنه چشمش کرده بود که یک شبه، آن‌چنان سیاه و بی‌ریخت شده بود. وقتی نافش را می‌بریدند، نه گریه کرده و نه تکان خورده بود. فقط با چشم‌های باز، زل زده بود به چهره قابله زشت و دماغ دراز محل، که خال چرکین پای دروازه سوراخ دماغش، حال آدم را به هم می‌زد...»

آموت
9786005941968
۱۳۹۳
۵۱۰ صفحه
۲۲۴ مشاهده
۰ نقل قول