مجموعه داستان داخلی

با ما که کاری ندارند

پاره‌های آتش از گوش‌ها و سوراخ‌های بینی اژدها بیرون می‌زد. باور کردنش سخت بود اما این بار یک اژدهای واقعی در چند قدمی من ایستاده بود. چانه‌اش به جلو کش آمده بود، پوست براق شکمش بندبند بود و تیره‌ی پشتش را برجستگی‌های نوک تیزی شبیه سنگ پوشانده بود. اژدها چند لحظه بالای سر مرد زخمی ایستاد و خوب براندازش کرد. حتما بوی خون توجهش را جلب کرده بود. از فرصت استفاده کردم و دوباره پا گذاشتم به فرار. اژدها بلافاصله متوجه شد و دنبال من شروع کرد به دویدن. زمین از قدم‌های سنگین اژدها به لرزه افتاده بود و من به سختی تعادل خود را حفظ می‌کردم.

افکار
9789642281473
۱۳۹۳
۱۲۴ صفحه
۱۴۶ مشاهده
۰ نقل قول