آتش خفه افتاده بود زیر برگهای خیس و خیلی آرام و سر صبر، دود غلیظ برگها را درمیآورد. باغ دروازه غرق شمیم شکوفهها بود؛ صدای بلبلها پیچیده بود توی دارستان اول ناصر وارد بوقکش شد؛ با سر و مویی که نمنم باران خسیس کرده بود. بعد منصور آمد؛ درست مثل پسرعمویش. هر دو با هم دست دادند و با صدای بوق، کشتی آغاز شد.