احساس خفگی میکرد و دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشت. با اشاره دست از راننده خواست تا حرکت کند. میخواست به هتل برگردد و در آنجا منتظر بازگشت بهار بماند. باید به او میگفت که همهچیز را میداند و از خودسریهایش به تنگ آمده است. اصلا باید هرچه زودتر به تهران باز میگشتند. آمدنشان به آن شهر از همان اول هم دیوانگی بود. احساس میکرد سایهها در تعقیبش هستند. باید هرچه زودتر از آنجا میگریخت. همانطوری که 23 سال پیش گریخته بود.