شاید تنهایی یعنی همه چیز زندگیات بشود مثل فیلمها و کتابها. یعنی همین گربه لنگ که از وقتی آمدهام اینجا، هی دور و ورم میپلکد. مثل تصویر کلاسیک فصلهای تنهایی برای قهرمانهای کتابها وقتی گربه یا سگی میشود تنها مونسشان. من ولی قهرمان نیستم. هیچی نیستم. برای همین، گربهای که آمده سراغم رویایی نیست. زشت است و پای عقبش را نمیتواند بگذارد زمین، و تمام اینها رقتانگیزترش کرده. اول نمیتوانستم دل به دلش بدهم. اما وقتی دیدم تا آمدن مامان 2 ساعت مانده، بغلش کردم...