... پشت میزی نشسته بودیم که از پنجره دور بود. برای همین رودخانه از چشمم پنهان مانده بود؛ ولی من عمیقا مشغول تماشای آسمان و آن کوه دوردست شدم... اکنون چطور شد که من به یاد این کودک افتادم؟... چه باعث شد که همه این زخمها سر باز کنند؟ یا آنها همیشه بازند و هرچه هست برای این است که گاهی از آنها غافل میشوم؟... ولی آن یکی زخم چطور؟ زخمی که هرگز فراموش نمیشود و هیچچیز نمیتواند آن را از یادم ببرد...