برگشتم به عقب، پشت سرم رو نگاه کردم. دیدم در حالی که ایستاده و اشک میریزه برام دست تکون میده. منم باهاش اشک ریختم... تو فرودگاه لحظهای با خودم فکر کردم سوار هواپیما نشم. اما اون دیگه واسه همیشه طردم کرده بود. من حرفهای آخر رو بهش زده بودم، دیگه باید میرفتم. باید راحتش میذاشتم اون دیگه داشت از بودن من عذاب میکشید...