اون شب تا صبح خواب به چشام نرفت، حس رفتن و جدایی از عزیز، و تنهایی مضطربم کرده بود، خدایا چه سرنوشت مبهمی در انتظارم بود! مثل کسی بودم که میون مه گم شده باشه و ندونه راه برگشت درسته یا راهی که در پیش داره...
قسم به عشق
... حس گرم لطیفی در رگهایم جریان یافت و بدنم را گرم کرد. چقدر قدرت معجزه عشق بالا بود، تا آنجا که میتوانست دیگری را حتی از وجود خود آدمی عزیزتر کند! وقتی به این زیباییهای معنوی میاندیشیدم که بیشک ذرهای از بینهایتش را در کلمهای به نام عشق به نمایش گذاشته بود...