خواهر: خواهرم وقتی فهمید حامله است، داشت از قصه میمرد، وقتی پسرش به دنیا اومد، تا چند وقت با هیچ کس حرف نمیزد. اولا گاهی با پسرش میرفت بیرون، بعد چند وقت حرفای مردم مجبورش کرد هیچ وقت از خونه بیرون نیاد. مرد: چرا نجنگید؟ میتونست تلاششو بکنه. خواهر: هنوز زوده معنی نگاههای مردم رو بفهمی.