ما در یک سیاهچال هستیم. شما از رویا سخن میگویید آنها میآیند تا به شما خلاء ذهنی نشان دهند. شما از خواب و خیال سخن میگویید، آنها به شما فضای تهی نشان خواهند داد. صبح بیرون رفتم و آسمان پر بود. غروب بازگشتم و آسمان افسرده بود. دوشنبه یک گاو دیدم. سهشنبه یک لاشه دیدم که مگسها بر روی آن نشسته بودند. وقتی دخترم سیزده ساله بود، از خانه فرار کرد. در چهارده سالگی تختههای چوب به پاهایش بستم تا شاید بماند. اوه، ما با هم از حکومتهای باستانی و عدالت حرف زدیم، اما فقط با یکدیگر...