شغاد: میخواهم تنها باشم. شاهدخت زانو میزند و بغضش میترکد و میگوید. شاهدخت: مهرمان را بر باد خواهی داد. شغاد برمیخیزد پوست را میگشاید و به سوی شاهدخت میرود. دختر برمیخیزد. چند گامی پس میرود و سخت گریه میکند. دختر میایستد. شغاد چرم را مانند شنلی به دور پیکر شاهدخت میپیچد. شغاد: تنپوش گرانبهایی است... شایسته عروس زابلیان...! شاهدخت: به هیچ تنپوشی نیازمان نیست. پیراهن یکدیگر میشویم. دست در دست من بگذار. از کابل میگریزیم و زابل را فراموش...