توی تالار ایستادم. نور صبحگاهی از هر طرف، ما 2 نفر رو محاصر کرده، تو خوابیده و من ایستاده. الان که خوب فکر میکنم که خیلی بیرحمانه زندگی رو باختیم. تو همیشه ساکت بودی و من بیتوجه. ما هیچ ربطی به هم نداشتیم، مثل همین الان که تو خوابیدی و من همینطور ایستادم.