صدای مادربزرگ طنین آرامی داشت طوری که انگار از زیرزمین یا از درون یک جعبه بیرون میآید. اما هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود: ما دقیقا هفتاد و دو سال دیگر همدیگر را خواهیم دید و در آن زمان تو پاسخگو خواهی بود. ناگهان نورا خسته شد، آخر پیچیدن در سحرو جادوی زمان کار دشواری است. اتاق میچرخید و مادربزرگ میخندید. خندههای کودکانهای که مناسب بانویی در این سن و سال نبود. اما ناگهان سرش را به پشتی صندلی چسباند و طوری به آن لم داد که گویی آماده مردن شده باشد. اما بعد با صدای بلند و نالان طوری که انگار خود نورا است که میخواهد خود را در دنیای ساحران معرفی کند. خواند: همه پرندهها... همه پرندهها... همگی اینجا هستند و با خود خوشبختی و برکت آوردهاند...