خانهاش واگن متروکهای بود که خیلی سال پیش خودش را از کنار ریل بیرون کشیده بود. مرد، دستی به سر و رویش کشید و زن، برایش پردههای نارنجی دوخت که توی شب خیلی قشنگ میشد. وقتی توی خانهشان فانوس روشن میکردند، و نور نارنجی به روی شب میلغزید، گرگها میآمدند و از دور نور لرزان نارنجی را نگاه میکردند و تا صبح زوزه میکشیدند. زن، گرگها را رام کرده بود. نان خشک برایشان میریخت و گرگها میآمدند و نان خشک میخوردند. بعد برای قدردانی از محبتهای زن، برایش نصفه خرگوش با گنجشک میآوردند. یک بار هم یک تکه استخوان دست با چند تا انگشت آورده بودند که زن از هوش رفته بود. گرگها آدم نبودند ولی از آدمها مهربانتر بودند.