آرلوکن: (دستانش را نگاه میکند) چه دستای خوشگلی، چه انگشتای کوچولوی دلبری! وای که من چقده با این انگشتا خوشبخت میشم! قلب کوچولوی من چه ذوقی که نمیکنه! ببین شازده خانوم، من خیلی مهربونم، ولی شما خودتون را میزنین به اون راه. با یه نخود رحم و مروت شمام مهربون میشین، وای خدا جون! از خوشی دارم دیونه میشم! اوفرزین: حالا هم دست کمی از دیوانهها ندارید. آرلوکن: تا وقتی لیاقت نشون ندین که دیوونهتون بشم، خیالتون راحت، نمیشم که نمیشم!