خانم عزیز: من دیگه عمرمو کرده بودم... اون سال هوا داغ بود... داغ داغ! آفتابش میزد تو مغز سرت. عمود عمود! پامو کردم تو یه کفش؛ گفتم: همینه که هست! خوب شد عطا خدابیامرز چار کلاس سواد یادم داده بود. حداقل میتونستم حرفامو بنویسم رو دل سیاه این تخته. خدا رحمتاش کنه. هر چند خودشو که دود کرد فرستاد هوا... زندگیمونم با خودش برد... [به تخته سیاه نگاه میکند] دیگه لازمات ندارم... شدی بار اضافه... بر دل سیاهت لعنت...