باکره: (پارچه را از دست پسر بیرون میکشد.) من هر وقت بخوام میمیرم حتی اگه گلدوزی این پارچه تموم نشه و مجبور شی همینطور نصفه کاره بندازیش روم. پسر: میخوای تنها بمونم؟ باکره: فقط میخوام کسی رو که این همه سال توی گوشم حرف زده ببینم. پسر: اگر بری من از کی پیکره بتراشم؟ باکره: یه چیز دیگر بتراش، تا من برگردم. پسر: یه پیکره عین پیکره کبیر میتراشم. باکره: نه، نه! روانداز مجسمه رو بر نمیداریها! پسر: پس یه درخت بکش. باکره: آخرین درختی که دیدم، یه کارگر خوشهیکل، ننوش رو بهش بسته بود. رفته بودم نخ گلدوزی برای لباس عروسیم بخرم، آدمهای بیملاحظهایان.