آقاجون: یه جوری اومدم که به چالهچولهها بر نخورم. واسه همین دیر شد. سارا جون. خورشید که میره پایین، انگاری فتیله چشمای ما هم نفت تموم میکنه. از جلوی دماغم اونورتر رو نمیبینم. از گوشه کنار را میرم تا ماشینی الاغی چیزی بهم نزنه، گوشامم سنگین شده. گوهر: پس حق دارم میگم تنهایی بیرون نرو حاجی. وقتی هیچ تابندهای توی کوی و برزن این خراب شده، چشم دیدنتو نداره، خبطه اگه شال و کلاه کنی بزنی بیرون که مثلا هوا عوض کنی.