زلیخا: تو مگر کیستی رانده درگاه؟ عزرائیل: بگذار دمی دست از تو بردارم تا در هیچترین چاه جهان از چشم پنهان بمانی، میفهمی که هستم! زلیخا: یوسف! من نمیتوانم به خانه بخت تو بیآیم، میترسم تو هم فریب باشی یوسف: کدام فریب؟ من عزیز مصرم، در چشم دنیا. مگر همین را به خواب ندیده بودی؟