قاضی: تو میترسی؟ لارو: من لوئیس رو نکشتم، اصلا به من چه که بخواهم یک کارگزار بدبخت را بکشم، گرچه لوئیس بارها با من دعواش شده بود اما قسم میخورم هیچ وقت حتی فکر کشتن اون لعنتی به سرم نزده بود، من لوئیس رو از بچگی میشناختم، قسم میخورم که من قاتل نیستم. (لارو گیج و مردد میرود که از کافه خارج شود) قاضی: کجا میروی؟ لارو: فکر زندان به تنم لرزه میندازه