قصه کتاب سرگذشت آدمهای مانده در حصار است، و رانده از عرصه، بندی تنگنای آسایشگاه. در روزهای تاریک و فرسودگی خاموش. تنها چشمانداز اکنونشان توده کاجهاست، و غبار سیمان. خوشدلیشان در این حصار نه در سرمای دیروز است نه در برزخ امروز. طردشدههای این وادی پیرامونی ملاقاتی ندارند، مگر گاهی جانوری بر زمین یا مرغی در هوا، سیهغرابی از خاکستان همجوار. نه عافیتی، نه عاقبتی، جز چیت بیگلبته. نامردگاناند اینان با میراث مردگان بر تن، با دلی آکنده از پروای پریدن، و روانی سنگین از ماترک ایام در چرخهی مکرر بیمغر. طالب مرگاند آدمهای در حصار این قصه. طالب سبکتنیاند، پرندگی. و جنون، آواز نیست.بختک نیست. زمینی است. نه حاصل ناسازگاری است که ناگزیر است برای واماندگان در معبر، در خانه. تنگعرصه، ندیده مانده با نخواسته. این دایره - چنان که دیروقتی رها در گل گودالی یا وانهاده کنار نهری - روزی کنج یکی از این خانههای ملالبسته میشود.