گوشهای از صحنه به آرامی روشن میشود، سهراب در حالیکه خواب است و یک کتاب فانتزی بزرگ در کنارش وجود دارد، دیده میشود. همزمان میشنویم: صدای قصهنویس پیر: خلاصه، اونها به کوه رفتن و تا آخر عمر با خوبی و خوشی زندگی کردن [خنده] صدای سهراب: یعنی چی بابا بزرگ؟ چرا قصههای شما همش اینطوری تموم میشه؟! صدای قصهنویس پیر: باید هم اینطوری باشه، قصههایی که من تو این کتاب واسه بچهها نوشتن، همه پایان خوشی دارن و در ضمن، پند آموزن! صدای سهراب: ولی من تصمیم گرفتم چند تا از این قصهها رو یک کم دستکاری کنم که قشنگتر بشن! صدای قصهنویس پیر: یعنی چی؟! تو حق نداری ندونسته و بیدلیل دست ببری تو کتاب قصهها سهراب! این یک کتاب قدیمی و ارزشمنده. من و بقیه قصهنویسها هزار سال زحمت کشیدیم تا این قصهها رو نوشتیم و حالا به دست تو رسیده پسر جون