ولز: (بلند میشود و به راب خیره می شود) زندگی؟ زندگی کنیم؟ یعنی تو داری زندگی میکنی؟ نگاهی به خودت بکن، (با طعنه) تو ارتباط حقیقی داری؟ ... باید هر چه دانشمند و مغز متفکر هست رو از بین برد. اونایی که دنیا رو اینطوری ساختن. ریتا: اگر کار ما به اینجا رسید، من مقصر نبودم. ولز: (راب در حال جمع کردن وسایلش،بسته را هم بر میدارد) راب: شما رو به خدا، ولز... واقعا اینجا میره. هوا... ساعتو نگاه کن ولز... (ولز مینشیند ریتا و راب منتظر عکسالعمل او هستند، سکوت راب حرکت میکند که برود)