ماهی ملکه: فهمیدم. سرنوشت من هم شبیه به سرنوشت تو است. من هم اول شاهزاده خانومی بودم که با خوبی و خوشی با شاهزادهای عروسی کرده بودم. روزی در باغ قصر خودم با نرهغولی روبهرو شدم، او چنگ انداخت و تاجم را برداشت. نرهغول به من گفت تاج را به دخترش میدهد و همسرم را هم جادو میکند تا نتواند بین ما را بفهمد. وقتی این اتفاق افتاد من ناامید شدم و خود را به دریا انداختم.