اغراق آب از دستهایش و درز و حفرههای دهان گشوده صخرهها و حرکت آرام خزهها زمان را کند میکرد. در ابهامی آبی و ابدی غرق شده بود. چیزی مثل قطعهای طناب، پیچ و تاب میخورد و جلو میآمد، زندهتر و نزدیکتر میشد. شنیده بود که مار آبی زهر ندارد اما حافظهاش از خاطره این پیچ و واپیچ میترسید. با حرکت دست و پا، بالا آمد و مار را دید که توی شکاف صخره فرو رفت.