زیپ کاور را باز کرد و گیتار را کشید بیرون. نشست رو به رویم. نگاهم به چند اتاقی بود که بالای پلههای ته هال بود. با نگاهم همراه شد و اتاقها را دید. گفت اتاق مادرمه. رفتند منچستر برای کارای دانشگاه برادرم. ته دلم خالی شد. خودم را کشیدم جلوتر. دیگر چیزی از من روی مبل نبود. همانطور که داشت با گیتار ور میرفت و صدای ناموزون در میآورد گفت: پالتوتون رو در نمیآرید.