بدتر این است که قلبش نقاش ساختمان بوده باشی و یک روز ظهر به این نتیجه برسی که دیگر نمیتوانی. نمیتوانی درها، دیوارها و سقفها را سفید کنی و هیچ چیز رویش نکشی. نمیتوانی همانطور دستنخورده، دیوار براق و لخت خانه مردم را رها کنی، با آن همه تصویری که توی سرت میچرخد. آنوقت است که دست از نقاشی ساختمانها برمیداری و همه آن سطوح صاف و صیقلی برایت شبیه بوم میشود، بومی که اجازه ندادی به آن دست بزنی.