و... این داستان حکایت آرزوهای سادهی آدمیزاد است. پیشهای باشد و درآمدی که ته دلت را گرم کند و رویاهایت را از خواب به بیداری بکشاند. خانهای و بستری و نان، و دیگر؟ جانت آرام باشد، خیالت نلرزد و خوف نداشته باشی از اویی که نزدیک به تو نفس میکشد، راه میرود، نگاهات میکند و بهنام میخواندت، با زبانی مشترک؛ زبان مادریتان.