چشمهایم داشت سنگین میشد و به مهتاب فکر میکردم که صدای قهقهه نوزادی را شنیدم. صدا از موبایل پیرمردی بود که کنارم نشسته بود و صدا را نمیشنید. جوانی که روبرویش ایستاده بود به او فهماند که موبایلش زنگ میخورد. پیرمرد سمعکاش را زد و شروع به صحبت کرد و من غرق در صدای قهقهه نوزاد و یاد مهتاب به خواب رفتم.