[پارک. ناتان و تبیلت نشستهاند.] ناتان: تو یه پارکام، با زنام تبیلت. فکر کنم زنم ئه، نمیدونم. غروب و آدمها ساکت بین درختها در رفت و آمدند. بوی زمستان تو هوا معلقه. گاهی صدائی آهنگین به گوشم میرسه. کنار هم روی نیمکتی نشستهایم، پشت سرمون یه استخر قایقرانی. گردئه. هر از گاهی صدای مردی رو میشنویم که اعدادی رو اعلام میکنه... هفت... هفده... بیست و هفت... چهار. و قایقها آروم آروم کنار اسکله پهلو میگیرند. الانئه که استخر خلوت بشه و زنگی به صدا دربیاد و پارک تعطیل بشه. من و تبیلت هم برگردیم خونه. دست کم اینطور فکر میکنم. تبیلت ببین چهطوری به اون کبوترها غذا میده. چهقدر من رو میترسونند. ببین چهطوری خرده نون میگذاره به نوکهاشون. من صورتم رو با دستهام میّپوشونم. اون همچنان به غذا دادنش ادامه میده. من میفهمم که برای این که مانع این کارش بشم، باید کار دیگهئی بکنم. پس دستهام رو از جلوی صورتم پایین میآرم و روی زانوهام به هم قفلشون میکنم. صبر میکنم. بعد برمیگردم به طرفش. [برمیگردد.]